سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
امروز: شنبه 103 اردیبهشت 29

برای هومن دنبال یه شلوار راحت برای توی خونه و مهدکودکش بودم به همون لباسفروشی که همیشه ازش خرید میکنم رفتم صاحب مغازه رو چند ساله که میشناسمش آدم خوبی به نظر میرسه ولی خیلی پرحرفه... مغازه خیلی شلوغ بود? خیلیا مشغول پوشیدن لباس به تن بچه شون بودن? بعضیا تپه ی لباس روی ویترین رو بالا و پایین میکردن و باز با انگشت به قفسه ها اشاره میکردن و میگفتن: اونو? آقا اونو بدین... سر و صدا اونقدر زیاد بود که صدا به صدا نمیرسید مغازه دار جواب سلامم رو داد و احوالپرسی کردیم طبق معمول دلش پر بود و شروع کرد و مثل همیشه هم از وسط قضیه شروع کرد...

ـ خانوم فلانی? اونی که نمیفهمه خب نمیفهمه! اونی که نمیفهمه و فک میکنه میفهمه منو هلاک کرده... 

من: ( باخنده) باز چی شده جناب... ؟ بازم که توپتون پر!!

ـ چی بگم؟ از کجا بگم؟ به خدا در طول روز آدمای زیادی اینجا میان با همه شون یه جورایی آشناییم. یا سالهاست مشتری هستن یا فامیلن یا تازه اینجا رو برای خرید انتخاب کردن در هر حال میخوام بگم از صبح ما با این جماعت حیرون سر و کله میزنیم تا شب. خودتونم میدونین که لباس بچه فروشی چقدر زحمت داره و تا عشق نداشته باشی و به قولی عاشق نباشی نمیتونی تو اینکار دووم بیاری ( به علامت تأیید حرفاش سر تکون میدم با اینکه نمیدونم چی میخواد بگه ضمن حرف زدن به حساب کتاب مشتریها و چونه زدن هم میرسه)? یه بابایی امروز اومده بود اینجا? آشنا نبود اولین بار بود که میدیدمش ? میخواست برای پسرش شلوار بخره از اون نوکیسه ها بود? از قیافه ش پیدا بود? دم به دقیقه صدای دزدگیر ماشینش درمیومد و فشنگی میپرید بیرون تا میومد تو هم صدای موبایلش که از این آهنگای قر کمری بود در میومد. اینجا هم که همیشه خدا شلوغه? چند تا شلوار دادیم خانومش پای بچه ش کرد. خانوم مرتب از آقا میپرسید چطوره خوبه؟ آقا هم همونطور که با گوشیش حرف میزد و گاهی هم داد و بیداد میکرد با سر شلوار رو رد میکرد. خلاصه اینکه بالاخره یکی مقبول واقع شد? اینجا رو داشته باش? دیگه از موبایل و دزدگیر خبری نبود.

پرسید چند؟ گفتم: قابل نیست? پیشکش.. مهمون باشین.. گفت چند؟ گفتم ده هزار و سیصد. دست کرد تو جیبش و یه دسته پول درآوورد و با صدای بلند شمرد هزار ? دو هزار و به  هفت که رسید گذاشت رو میز و گفت بگو خدا برکت و راه افتاد گفتم: جناب یه لحظه( لات منش هم بود). گفت: ها؟ گفتم: این کمه قربون.. گفت: بسه? خودتم خوب میدونی که چقدر میکشین رو یه وجب شلوار! فکر کردی چطوری پول رو درمیارم که انتظار داری واسه این یه وجب کلی پیاده شم؟! گفتم: درست میگین اما خدا شاهده نداره اونقدرا? ما بیست درصد کشیدیم روی لباس نه بیشتر میتونین بیاین قیمت خریدش رو ببینین و به فرشاد گفتم اون لیست رو بیار ... اما نذاشت که ادامه بدم و با عصبانیت گفت خانوم شلوار رو بذار رو میز و خانوم هم فی الفور حرف آقا رو اطاعت کرد و بعدم به من گفت فکر کردی سرگردنه ست مردک.. اگه تو گرون خریدی به من چه؟ راه بیوفت زن و با توپ و تشر زن و بچه شو فرستاد بیرون? حالا بچه هم گیر داده بود که بابا من شلوار رو میخوام گفت دهنتو ببند ...سگ? برو تو ماشین بشین تا بیام? بعدشم پول رو که هنوز توی دستم بود چپو زد و گفت من از این پولای مفت ندارم به شماها بدم و رفت. دیدین تو رو قرآن با کیا سر و کار داریم? آخه یکی نیست بگه مگه زن و بچه ت گناه کبیره کردن که اینطوری مثل ببخشیدا بلا نسبت شما گوسفند باهاشون رفتار میکنی. نمیفهمه خانوم نمیفهمه اینا درد نفهمیه !! اما همه ی اینا رو گفتم که همون جمله ی اولم رو بگم. این بابا نمیدونه که نمیفهمه فکر میکنه که میفهمه ها ولی هیچی نوفهمه( قاه قاه میخنده و منم لبخند میزنم) ... تازه بابت این فهمش هم کلی غصه میخوره و ناراحته که اینقدر حالیشه اما من حرفم اینه که اونیکه نمیفهمه و نمیدونه که نمیفهمه از همه راحتتره چون نمیفهمه ولی اونی که میفهمه و میدونه که میفهمه اون خیلی سختی میکشه نمیخوام بگم که خیلی میفهمم ها ولی همین یه ذره ای که میفهمم داغونم کرده حالا فک کن منم قد اونایی بفهمم که خیلی میفهمن.....

همینطور میفهمه و نمیفهمه میکرد پاک گیج شده بودم که بالاخره کی میفهمه و کی نمیفهمه وااااااای قاط زده بودم از خیر خرید گذشتم و گفتم سرتون خیلی شلوغه یه روز دیگه میام و خلاصه در رفتم.

ــ پ.ن: از کجا مطمئنیم که میفهمیم از روی کدوم شواهد و قرائن ؟!!  


 نوشته شده توسط پگاه در دوشنبه 85/8/1 و ساعت 9:57 صبح | نظرات دیگران()
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 0
مجموع بازدیدها: 8712
جستجو در صفحه

خبر نامه